در كتاب تحفه
رضويه ، روايت كرده است كه شخصى به مرض برص مبتلا شده بود، خدمت يكى از ائمه عليه
السلام شكايت كرد، آن حضرت به او فرمود: كه حنا را با نوره ممزوج نموده و به محل
بهق و برص بمال . |
(47) مسخ شدن مامون ملعون
ايضا در كتاب تحفه رضويه در واقعه پنجاه و يكم آن روايت كرده كه سيد فاضل عالم و عامل محقق و موفق سيد ابوالفتح سيد نصر الله بن سيد حسين موسوى مدرس كربلاى معلى در كتاب مسمى برضات الدهرات از شيخ محمد باقر مكى بن ملا محمد حسين مشافهه شنيدم ، كه او مى گفت :
يكى از فضلاى اماميه براى من نقل كرده ، كه در قرن حادى العشر در كشتى نشسته بوديم ، كشتى ما شكست من در تخته پاره اى به جزيره اى افتادم ، در آن جزيره ميمونى را ديدم ، كه از چاهى كه در آنجا بود، آب مى كشيد و به حوضى كه در نزديك آن چاه بود مى ريخت ، بعد از زمانى ديدم كه فيلى آمد، و آن ميمون را تكه تكه كرد، تا آنكه ميمون را كشت و بدنش را ماليد، و نرم نمود، و آب حوض را خورد و رفت ، بعد از آن ديدم ، آن ميمون زنده گشت ، و به قرار سابق از آن چاه آب كشيد و به آن حوض ريخت ، تا پر كرد روز ديگر ديدم ، كه به همان نحو فيل آمد و ميمون را كشت ، و آب حوض را خورد، و رفت و باز ميمون زنده شد و شروع به آب كشيدن نمود، تا اينكه ميمون متوجه من شد، و به تكلم در آمده و گفت : آيا مرا مى شناسى ؟ گفتم : نه .
بعد از آن همان ميمون گفت : لعنت خدا بر دشمنان محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله .
آيا مامون عباسى را مى شناسى ؟ گفتم : بلى ! گفت : من همان مامون عباسى مى باشم ، از وقتى كه مرده ام ، تا به حالا خداوند عالم مرا به اين عذاب معذب ساخته است به سبب آن ظلمى كه به امام رضا عليه السلام كرده ام . (50)
(48) گواهى دادن اسب امام رضا عليه السلام در امامت ايشان
در كتاب وسيله
الرضوان جارى مى گردد: |
(49) گواهى بره آهو در امامت على بن موسى الرضا عليه السلام
در كتاب بصائر الدرجات و كفايه المومنين از عبدالله بن سمره روايت مى كند، كه روزى حضرت امام رضا عليه السلام بر ما گذشت ، و من با يتم بن يعقوب در مخالفت و مخاصمت آن حضرت مبالغه مى كردم ، پس آن بزرگوار رو به صحرا روان شد، و ما از عقب او رفتيم ، و سخنان بى ادبانه نسبت به او مى گفتيم ،
در اثناى آن حال چند آهو ديدم ، كه در ركن صحرا چرا مى كردند، پس آن حضرت به بره آهو اشاره كرد، و به نزد آن حضرت آمد، و حضرت دست مرحمت بر سر آن بره آهو كشيد و بره آهو را به غلام خود سپرد، و بره آهو به جهت جدا به نزد خود طلبيد، دوباره دست بر سرش كشيد، و سخنى به او گفت ! كه ما نفهميديم ،
ديدم كه بره آهو آرام گرفت ، بعد از آن متوجه ما گرديد، و فرمود: كه يا عبدالله دانستى كه ما اهلبيت رسالت هستيم ، و وحوش و طيور و جميع اهل عالم امر و حكم ما را مطيع و منقادند، گفتم : بلى يا سيدى تو حجت خدا بر اهل عالم و جميع خلق خدا هستى ، پس من توبه كردم ، از آنچه كه مى گفتم و مى كردم ، پس آن حضرت به غلام خود فرمود: كه اين بره آهو را آزاد و رها كن ، غلام ، آهو را رها كرد، و آهو به جانب صحرا مى رفت ، و اشك چشم خود را مى ريخت ، باز حضرت براى تسلى آن بره آهو دست مرحمت بر سرش كشيد، و آن آهو با زبان خود كلماتى به آن حضرت ، عرض ، و رو به صحرا روان گرديد.
حضرت به من فرمود: اى عبدالله دانستى ؟ كه اين آهو چه مى گفت ، عرض كردم : نه ، فرمود: اين آهو مى گفت : وقتى كه مرا به حضور خويش طلبيدى ، من به اين اميدوار بودم كه تو مرا ذبح كرده ، چيزى از گوشت بدنم غذاى بدن شريف تو گردد، پس مرا نااميد رها كردى ، من او را دلجويى و نوازش كردم ، تا به چراگاه خود رجوع نمود. (52)
(50) غيرت امام رضا عليه السلام
در بيان غارت
لباسهاى اهلبيت عليه السلام در مدينه منوره در زمان جناب امام رضا عليه السلام ، در
كتاب تحفه رضويه از كتاب غيور روايت كرده كه در زمان خلافت هارون الرشيد (عليه
اللعنة و العذاب ) بعد از شهادت حضرت امام موسى كاظم عليه السلام شهزاد محمد بن
جعفر صادق عليه السلام خروج كرده ، هارون ملعون ، سردارى بنام عيسى جلودى را به
همراه لشكر بسيار به عزم دفع شهزاده محمد به مدينه منوره فرستاد، كه اگر مدينه را
به تصرف خود آورد، شهزاده محمد را گرفته و به قتل رساند، و خاندان اهلبيت رسالت و
زنان و دختران سلسله ابوطالب را غارت و نالان و عريان نمايد. |
(51) احوالات دو برادر كه زوار امام رضا عليه السلام بودند
در كتاب عيون الذكاء و تحفه رضويه منقول است ، كه دو برادر بودند، يكى طالب علم و ديگرى ، نوكر حاكم ولايت بود، در سالى آن طالب علم ، عازم زيارت حضرت امام رضا عليه السلام گرديد، و مرد بسيار عابد و زاهد و صاحب تقوى بود، و در وقت سفر به خراسان به خانه برادرش رفت ، تا با او وداع كند،
از قضا برادرش در خانه نبود با اهل و عيال برادرش وداع كرد، و عازم خراسان گرديد، و بعد از زمانى برادرى كه نوكر حاكم بود به خانه اش آمد و از رفتن برادرش مطلع گرديد، سوار اسبش شد و عقب برادر به عزم وداع بيرون آمد.
در اثناى راه به برادرش رسيده وداع نمود، خواست كه به خانه اش مراجعت كند، ناگاه قلب او نيز مايل زيارت حضرت امام رضا عليه السلام شد، برادر خود و رفقاى ديگر عازم زيارت شد چند منزل كه طى كردند از بس كه اين برادر نوكر خدمت حاكم به اذيت و آزار مردم عادت كرده بود، در طى منازل با رفقاء و زوار بناى اذيت و آزار گذاشت ، و برادر صالح و متقى او هر چند به او موعظه و نصيحت مى كرد، تاثير نمى كرد، و هميشه برادر مومن و صالح به جهت آزار برادرش از زوار و همراهان خود شرمنده مى شد، و اعتراض ها مى كرد.
تا اينكه بعد از طى چند منزل همان برادر موذى و ناهموار، ناخوش گرديد، و مدتى گذشت در نزديكى مشهد مقدس وفات نمود، برادرش او را غسل و كفن نمود، و بعد از نماز جنازه اش را به تابوت گذاشت ، با خود برد تا وارد مشهد مقدس شد، و در صحن مقدس منزل گرفت ، و نعش برادر خود را به حرم شريف برد و طواف داد، در همان مكان مقدس دفن نمود، چون شب شد آن برادر صالح بعد از زيارت و نماز به منزل خود آمد، تا اينكه خوابيد در خواب ديد كه به زيارت آن حضرت مشرف شد و بيرون آمد.
در جوار صحن مقدس باغى ديد، كه نهايت صفا و انهار و اشجار و ثمرات و عمارات عاليه در آن باغ هست و خدام بسيار در آنجا ايستاده اند، و شخصى در غايت عزت و اقتدار در آن عمارت نشسته و خدمتكاران بسيار در يمين و يسار او صف بسته اند، اين مرد صالح مى گويد: من در اين خيال بودم كه خدايا اين عمارت و خدام از كيست ؟ ناگاه ديدم آن شخص كه در عمارت نشسته بود از جاى خود برخاست با سرعت آمد، و خود را به دست و پاى من انداخت خوب ملاحظه كردم ديدم برادرم است كه او را خودم در روز گذشته دفن كرده بودم ، از روى تعجب گفتم : اى برادر تو نوكر حاكم بودى و به مردم و زوار چه قدر آزار و اذيت مى رساندى ! به چه وسيله به اين درجه و مقام رسيدى ؟ گفت : اين درجه و مقام كه مى بينى همه از بركت تو به من رسيده است ، حالا احوال خود را از اول به تو بيان مى كنم ، بدان كه چون محتضر شدم در نهايت شدت و سختى جان مرا قبض كردند و چون مرا به تابوت گذاشته بر اسب بستى ، تابوت و اسب براى من آتش شد و دو نفر آمدند، كه در نهايت بد منظرى و كريه الصوره و حربهاى آتشين در دست ايشان بود، و مرا عذاب مى كردند.
هر چند به شما و ساير زوار التماس نمودم ، فايده نبخشيد و هر شب و روز در آتش و عذاب بودم تا داخل مشهد مقدس شديم ديدم آن دو نفر قدرى از من دور شدند، ليكن در مقابل من ايستادند، باز احوال من مشوش شد هر چند التماس نمودم كه مرا از دست اين دو نفر خلاص كنيد، مفيد نشد.
تا اينكه عصر كه شما آمديد و تابوت مرا به روضه مقدسه برده و طواف داديد، ديدم مرد پيرى در روضه نزديك جناب امام رضا عليه السلام نشسته و حضرت امام رضا عليه السلام در بالاى ضريح مبارك قرار گرفته ، سلامش كردم آن بزرگوار روى مبارك خود را از من برگردانيد، پس آن پيرمرد گفت : التماس كن حضرت تو را ببخشند، من التماس كردم فايده نشد و حضرت به من التفاتى فرمود، تا اينكه شما نوبت ديگر مرا به ضريح مبارك طواف داديد چون به قرب آن پير رسيدم باز به من فرمود: التماس كن باز التماس كن كه حضرت تو را ببخشد و اين حضرت را به جد بزرگوارش قسم بده و الا همينكه تو را از روضه اش بيرون ببرند همان عذابها كه ديدى براى تو خواهد شد، من عرض كردم : يا حضرت امام رضا عليه السلام تو را به حق جد بزرگوارت قسم مى دهم ! كه ديگر تاب آن عذابها را ندارم كه روى مبارك خود را به آن پيرمرد كرد و گفت : اينها نمى گذارند كه ما روى شفاعت داشته باشيم ، پس كاغذى با دو انگشت مبارك خود باز فرموده و به من داد، همينكه مرا از روضه مقدسه اش بيرون كرديد، ديدم اين خدمتكاران در پيش روى من هستند، و فرياد كردند، كه اين شخص آزاد كرده حضرت امام رضا عليه السلام است و مرا به اين باغ و عمارت كه مى بينى آوردند و ديگر روى آن دو نفر را كه مرا عذاب مى كردند، نديدم .
حالا در اين استراحت و نعمت مى باشم و اينها همه از شفقت و مهربانى تو است كه به من كردى كه اگر تو مرا به اين روضه مباركه نمى آوردى و سه مرتبه طواف نمى دادى من هميشه در آن عذاب بلكه بدتر از آن گرفتار مى بودم ، پس آن مرد طالب العلم مى گويد:
چون از خواب بيدار شدم ميل و محبت من به زيارت آن حضرت خيلى زياد گرديد، و اميدوارى من به شفاعت آن بزرگوار و ساير ائمه عليه السلام بالمضاعف قوى باشد. (54)
(52) اذن ندادن اما رضا عليه السلام به چند نفر كه ادعا مى كردند كه ما شيعه علىهستيم
در كتاب احتجاج در
بيان احتجاجات امام رضا عليه السلام روايت كرده است ، كه قومى بر در منزل آن
بزرگوار آمده اذن حضور به خدمت جناب امام رضا عليه السلام كرده و به ملازم آن حضرت
گفتند: كه به مولاى خود بگوئيد، كه ما از شيعه هاى على بن ابيطالب عليه السلام
هستيم ، ما را ماءذون فرمايد، به خدمتش برسيم .
يعنى به درستى كه ما از مولين و دوستداران على عليه السلام و دوستداران دوستان على عليه السلام مى باشيم ، به اين سخن شما انكار نمى كنم ، وليكن اين شيعه على (ع ) بودن مرتبه شريفه است كه شما ادعا مى كنيد هرگاه تصديق نكند ادعاى شما را كرد و عمل شما چنانكه لازمه عمل شيعه است هلاك خواهيد شد مگر اينكه شما را رحمت پروردگار دريابد عرض كردند: يابن رسول الله پس ما به پروردگار خودمان توبه و استغفار مى كنيم از آن ادعاى شيعه كه كرديم و قائل ميشويم چنانكه فرموديد و اقرار ميكنيم بر اين كه ما دوستدار شمائيم و دشمن دشمنان شما هستيم چون اين نوع توبه و اقرار به دوستى كردند، پس آن بزرگوار نظر مرحمت به سوى ايشان افكنده فرمود، مرحبا به شما اى برادران مؤ من من واى اهل دوستى من به بالا بيائيد و آنقدر آنها را به طرف خود بالا كرد تا اين كه ايشانرا بر نفس گرامى خود چسبانيد بعد از آن به ملازم خود فرمود چند مرتبه ايشان را از من برگردانيدى عرض كرد شصت مرتبه پس فرمود شصت مرتبه بيرون شو و بيا و از جانب من به ايشان سلام مرا برسان پس به تحقيق گناهان خود را به سبب توبه و استغفار محو كردند، و به احترام و اكرام سزاوار شدند از براى دوست داشتن ايشان ما را. پس ملازم چنانكه ماءمور شد به عمل آورد و بعد از آن به كار ايشان وارسى فرمود، و امور عيال و نفقه ايشانرا وسعت مرحمت فرمود و انعامها وصله ها براى ايشان مقرر داشت و حاجات ايشان را كفايت داده ، مرخص فرمود(55). |